با مامان حرف زدم، گفت تا دو روزه دیگه پیشش باشم، خواستم بهونه بیارم که باید قبلش با بابا صحبت کنم و ببینم موافقت می کنه کهگفت لازم نیست باهاش هماهنگ کردم فقط زودتر حاضر شویعنی از عصبانیت داشتم منفجر میشدم از اینکه بازم آدم حسابم نکردن، اصلا نپرسیدن میخوام تعطیلاتمو اونجا باشم یا نه؟
نمی فهمم اصلا چرا خودش نمیاد دیدنم؟ چرا همش من باید برم اونجا؟ خب یه بارم اون به خاطر من بیاد چند وقت بمونه.اینجوری مجبور نیستم اون جناب دکترم تحمل کنم و می تونم یه کم آرامش داشته باشم، یه کم بهم خوش بگذره
أهنمی بخشمت بابا، همه اینا تقصیر توئهتقصیر توئه که تو هم بهم هیچی نمیگی هیچوقت، امروز که حرفهای مامان رو گفتم و شکایت کردم تازه میگه بلیطم رزرو کرده.از نظرتون من چی ام واقعاً؟یه شیٕ؟ یه عروسک مثلاً؟ ها؟
هیچوقت نمی بخشمتون
------------------------------------------------------------------------
آره.من همینقدر احمقم.همیشه همینقدر احمق و سطحی بودم.همیشه آرزوهام اشتباه بوده،دعامام غلط بوده.همیشه من بدترینا رو خواستم ،اول از همه برای خودم،بعدم برای عزیزترین کسای زندگیم.
اگه واقعا برای دو روز دیگه بلیطی داشتم که منو می رسوند پیش مامان احتمالا بازم همچین پستی رو می نوشتم و منتشر می کردم و بعدم شروع می کردم به آرزوهایی که یه روزی ،دقیقا مثل امروز بشه ترین و زجرآورترین کابوس زندگیم.کاری که دفعه های پیش کردمو حالا دارم تاوان میدم.
دلم تنگ شده.دلم اندازه همه دنیا تنگ شده و حسرت یه بار دیگه بغل کردن شو دارم، هرجایی که باشه، با هر کی که باشه، ولی. دیگه دستم به هیچی نمیرسه.به هیچیتا کی؟ فقط خدا می دونه:`((
تا کی باید تاوان دعاهای اشتباهیمو بدم؟کی قراره یاد بگیری دعا کردنوآرزو کردنو سارا؟کی؟
نه تو هیچوقت یاد نمی گیری.
+سال نو مبارک
درباره این سایت