بیمارستان که بودم بچه ها یه روز‌همگی اومدن ملاقاتم، یعنی بخش و گذاشته بودن رو‌سرشونا.هر چی ام‌تذکر‌ میدادم که بابا نصف این بیمارستان منو میشناسن و یه کم آبروداری کنید اصلا حالیشون نمیشد.

چند بارم پرستار اومد تذکر داد ولی دقیقه ساکت میشدن و دوباره شروع میکردن:/ تا اینکه یهو یه دکتر اومد تو اتاق :|دکتر خودم نبود ،تا حالام ندیده بودمش ، اومد و کلی هم احوالپرسی کرد ، معلوم بود منو میشناسه، چون حال عمو رو ازم پرسید ، منم گفتم من باید حالشونو از شما بپرسم همش که پیش شماست ،گفت نه مام افتخار دیدنشونو کم پیدا می کنیم و از این حرفا. بعدم رفت بیرون.همین.

بچه ها پرسیدن دکترت که نبود معلوم بود نمی شناختی بعدم شروع کردن مسخره بازی که پس اصلا چیکار داشت و  چقدم خوشتیب و جوون و بود و به سری چرت و پرت درباره خواستگار و. دیگه خیلی بازش نمی کنم ،رفقام گاهی خیلی بی جنبه میشن آخه :/ 

:))))

خلاصه گفتم حتما اینم مثل بقیه چون می دونست آشنای عمو ام اومده احوال پرسی ،چون خب خیلیا اومده بودن ،ولی این یکی رو نمی شناختم واسه همین عمه که اومد پیشم پرسیدم عمه دکتر فلانی رو می شناسید؟!

وااایعمه اول سرخ شد بعد سفید شد بعد با من من گفت چطور؟ 

گفتم هیچی آخه اومده بود احوال پرسی ،نشناختمش.

با مکث گفت آها.بعدم گفت کدوم بخشه و داره تخصص میگیره و.

احتمالا خودشهکسی که به خاطرش عمه چند وقته بیشتر از همیشه از موبایلش استفاده می کنه:))))


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

معرفي اسباب بازي هاي کنترلي و حرفه اي معرفی بهترین ها از تراسِ پر از گلِ سرخ در هر صبح نکات نگهداری فرش وبلاگ شخصی محمدرضا احمدی آگهي و تبليغات irantraveler نوشته های یک انسان