به بابا گفته بودم آخر هفته همش باید با هم باشیم،کلشو. حتی نمی تونستم فکرشو بکنم که یه لحظه ام تنها بمونم.قبول کرد.
دیروز همش با هم بودیم ،رفتیم دوچرخه سواری که خیلی خوب بود، خیلی وقت بود نرفته بودیم.بعد از ناهارم رفتیم سینما شبم خونه بابا جون اینا بودیم.
ولی چه مهمونی بود مثلا، منو بابا تو نقش بودیم چون قبلش بدجور دعوامون شد.
خودشم نباشه یه نماینده گذاشته که بین منو بابام دعوا بندازه.تو سینما که بودیم خاله چند بار زنگ زد.رد کردم.بابا هم نفهمید ولی داشتیم از سینما برمیگشتیم باز زنگ زد ، خب دیگه نمی شد قایم کرد که،وقتی جواب ندادم.پرسید کیه که جواب نمیدی، گفتم هیشکی. اینجوری نگا کرد-_- منم گفتم خاله ست.
دقیقا همونطور که انگار تلفن مثلا باباجون و رد کرده باشم با تعجب گفت: اونوقت چرا؟!
یعنی واقعا پرسیدن داشت؟ اصلا تعجب کردن داشت؟
گفتم بابا تعجب کردن داره؟ خب نمیخوام جواب بدم اصلا نمیخوام ببینمشون.
گفت به گوشیت زنگ زده اونو چرا جواب نمیدی؟مگه زنگ در و زده میگی نمیخوای ببینیش؟
سوتی دادم،خبر نداشت پیام داده بود که برم دیدنش.تازه بعدش ده تا پیام دیگه ام داده.تو آخریا گفته نگرانم چرا جواب نمیدی:/
هیچی نگفتم.
گفت مگه باز چیزی شده نمیخوای ببینیش؟ ها؟چیزی شده خبر ندارم؟
اصلا نمی فهمم بابا رو.دیگه منتظره چی بشه مثلا؟
گفتم بابا یادتون رفته مثل اینکه ها، خوشتون میاد برم باز بزنه تو گوشم کلی هم انگیزه داره ها!!!اصلا دیگه نمیخوام کاری باهام داشته باشه،منم ندارم.
گفت چی شد؟ این چه طرز حرف زدنه الان؟ ها؟
خب این چیزی بود که سرش اونقد عصبانی شه؟ عصبی بودم جمع نبستم، تازه بعدش عذرخواهی کردم ولی کوتاه نیومد که. گفت ایندفعه زنگ زد جواب میدی منم گفتم نمی تونم.
خب نمی تونستم چرا براش عجیب بود؟ نمی خوام دیگه ببینمش اصلا.
خداروشکر زنگ نزد دیگه ولی چه فایده بابا گیر داد که خودت باید زنگ بزنی سال نو رو تبریک بگی بهش 0_o
هر چی می گفتم اصلا گوش نمیداد، خب من زنگ میزدم می گفت پاشو بیا، بعدش چی می گفتم؟ می گفتم نه نمیام؟ بعد می گفت بی احترامی کردی! خب این چه ظلمی بود.
از دستم عصبانی شد گفت تا زنگ نزنی حرفی نداریم.هرچی ام گفتم گوش نداد دیگه.
امروزم خودش تنهایی رفت بیرون، خیلی بی رحمه واقعا. باورم نمیشه به خاطر خواهر اون با من اینجوری میکنه :((
فک کنم آخرش باید سیلیَ روبخورم :(
درباره این سایت