بابا که اومد خونه،اول اومد اتاقم، یه پاکت سیگار و یه فندک زرد گذاشت رو میزم و.داشت میرفت بیرون :`((
احساس کردم اون لحظه دنیامون دیگه تموم شده، دنیای دو نفره مون، قلبم داشت کنده میشد از غصه، از اینکه.بازماینجوری میخواست مجازاتم کنه، با این فکر که واسش تموم شدم.
می دونست من طاقتشو ندارم.می دونست برای همه دنیا هر چقدم قوی باشم و کم نمیارم ولی به خاطر اون،نمی تونم ، هر قدرم واقعا بخوام نمی تونم.
نذاشتمبره.جلوی در وایسادم و .فقط زار زدم.همین.هیچیه هیچی. فقط زار زدم مثل بچه ها.
+ چقد دلم تنگ شده بود واسه اینکه تو بغلش واسم حرف بزنه، نمی دونمچم شده! نمی دونم چرا یادم رفته حرف زدن!نمی دونم چرا عوض شدم! همه چی واسم سخت میگذره ،همه چی واسم سخته، چیزایی که قبلا واسم عادی بوده ،حتی شوخی بوده، الان سخته برام.
++ بابا راس میگه اون مثل همیشه دوسم داره، مثله مثله همیشه بوده و هست .پس حتما من یه چیزیم شده، من انگار دیگه سارا نیستم ،خوده خوده سارا :`((
+++ نمی خوام سیگار بکشم،هیچوقت نمی خواستم ،فقط میخواستم بد باشم ، نمی دونستم خیلی وقته بد شدم،بدون سیگار.بیچاره سیگار که میخواست منو بد کنه :(
درباره این سایت