نتونستم، هرکاری کردم نشد، دلم آروم نگرفت،
صبح پاشد واسه خودش رفت شرکت، فقط رو در یخچال یادداشت گذاشته بود که: برگشتم ناهار میریم بیرون.
ته بخشش واسه آروم کردنم روزسالگرد مهسا همین بود :(((
ولی بس نبود.
به فرزانه زنگ زدم گفتم بریم سالگرد، باور نمی کرد بابا اجازه داده، گفته بود به خاطر من اونم نمیره، گفتم بیا بریم اجازه داد ، دروغ گفتم.
مهسا می دونم چقد زجر کشیدی مامان باباتو بالاسر قبرت دیدی، کنار هم! منم اندازه تو عذاب کشیدم، ازشون متنفر بودم وقتی میدیدمشون.
دلم میخواست برم سرشون داد بزنم، دلم میخواست بهشون بگم برن خونه هاشون که کمتر عذاب بکشی.
ولی.هیچ کاری نکردم:(
حواسم به موبایلم نبود اونجا، فرزانه اومد پیشم گفت چون جواب ندادم بابام بهش زنگ زده گفته میاد دنبالمون.
فرزانه آخرشم نفهمیدی بهت دروغ گفتم.چون بابام بهت چیزی نگفت، وقتی اومدمچیزی نگفت ، تو راهم چیزی نگفت ، تو خونه ام چیزی نگفت.
فقط اگه امشب اینجا رو خوندی و فهمیدی، قهر نکن باهام باشه؟ فقط ببخش منو فرزانه خب؟! چون تاوانشو دادم. مطمئن باش.
با اینکه هیچوقت نفهمیدم چرا مهسا شده یکی از گناهای زندگیم که باید واسش تاوان بدم ولی ارزششو داشت :`((
+پشیمون نیستم :`((((
درباره این سایت