با یه قهوه نطلبیده رفتم پیشش:)
لبخند زد تشکر کرد:) گفت می خواستم بگم دیگه عطرشو شنیدم نگفتم :)
یه کم از کار و شرکت پرسیدم، آخه تازگیا بازم دیر میاد :(
یه کم برام تعریف کرد ، کلی البته.خیلی خلاصه.
گفتم بابا خیلی خسته اید بیایید یه کم استراحت کنید. مثلا یه سفر چند چند روزه بریم یه کم حالمون خوب شه یه کم خستگی شما در بره؟ قبوله؟
فقط لبخند زد و قهوه خورد.
گفتم فاطمه زنگ زده بود خبر بگیره تعطیلی میریم یا نه؟ منم گفتم شاید .باید از شما بپرسم.
یه کم احوال اونا رو پرسید بعدم گفت حالا ببینم چی میشه.
+همینم کلیییی جای امیدواری داره.مواقع عادی بود میرفتم رو مخش بله رو می گرفتم همین امشب:)) ولی الان.دلم نمیاد. سر سوزنم نمی خوام اذیت شه.البته هیچوقت نمیخوام:) الان بیشتر از همیشه نمی خوام: )
درباره این سایت