امروز آخرای زنگ آخر از دفتر گفتن با وسایلم برم پایین،دفتر مدیر.

بابا هم تو دفتر بود. مدیر خیلی گرم استقبال کرد و گفت بشینم.یه کم حال واحوال کرد و تبریک عید و از اینجور حرفا.

 بعد رفت سر اصل مطلب.گفت یکی از دفترامو بدم بهشوقتی دادم دیدم بابا اصلا نگاش نمی کنه، انگار عصبی بود ولی هیچی نگفت.مدیر دفتر مو ورق زد بعدم شروع کرد از تمیزی و خوش خطیم و نظم و ترتیبش تعریف کردم -_-

وقتی دفترمو پس داد شروع کرد سخنرانی.که این سو تفاهما پیش میاد و یه کمم کارای قبلیمو پیش کشید که یعنی خودمم مقصرم که معاون فکر بد درباره ام کرده و خلاصه حمایت کرد ازش ولی ته تهش عذرخواهی کرد، گفت از طرف مدرسه به خاطر سوتفاهم پیش اومده عذر میخواد ولی پشت سرش انگار پس گرفتش، گفت اگه من آروم بگیرم مشکلی پیش نمیاد کلا.

وای وای وای یعنی نزدیک بود منفجر شم و هرچی تو ذهنمه بریزم بیرون.ولی بی خیال شدم،به خاطر بابا،فقط به خاطر بابا هیچی نگفتم.

بابا هم انگار،خوشش نیومده بود از حرفاش، فقط یه کلمه گفت ممنون و از دفتر زدیم بیرون.

تو راهرو از کنار معاون رد شدیم.نه اون چیزی گفت نه بابا.

تو ماشین بابا عصبی بود هنوز، زیرلب گفت مدرسه ای که اون پیدا کنه بهتر از این نمیشه.باورم نمیشد بعد از دوسال بلاخره قبول کرده بود که معاونه واقعا مشکل داره.

ولی بعدش که گفت سال دیگه خودم یه مدرسه درست حسابی پیدا می کنم دلم ریخت:(

گفتم نه بابا من دوستام همه اینجان چیزی نشده که.ولی گفت دوستات که همه جا هستن !!مدرسه میری درس بخونی غیر از اینه؟!

عصبی بود دیگه هیچی نگفتم. بعداًحلش می کنم.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

khzdesign دکتر افضل طیبی سئو فنی Startup Analysis | تحلیل استارتاپ و کسب و کار شما بدنسازی rama کتــابخانه عمومی شهدای دره مرادبیگ گروه فنی مهندسی اوژن اطلس سپهر