همه چی از همون روز که ساعت رسید دستم شروع شد یعنی همون شب، یه ربع قبل از رسیدن بابا ساعت رسید دستم و من چقد خداروشکر کردم که بلاخره موفق شدم ولی بعدش.بعد اون همه استرسی که کشیدم و تازه تونسته بودم یه نفس راحت بکشم،بابا پیشنهاد داد شام بریم بیرون:/ وسط هفته ،بدون هیچ مناسبت و اتفاقی ، همون موقع می دونستم آرامشم فقط برای چند ساعته ولی خودمو زدم به اون راه و الکی به خودم امیدواری میدادم که:نه ،قرار نیست چیزی بگه که دلخور شم و خوشم نیاد.
ولی گفت، گفت که قرار بره سفر، همین بخش حرفش به اندازه کافی بد بود ولی از اون بدتر این بود که مجبور بودم برم خونه عمو شاهرخ.
عمو شاهرخ خوبه،ولی فقط از دور، فقط تو یه مهمونی چند ساعته، ولی از نزدیک.
زندگیباهاش سخته خیلی سخت،در حد فاجعه.
+ روزای مزخرفی داشتم، خیلی مزخرف.ولی الان خوبم.داره برف میاد ،برای چهارشنبه اجازه مو گرفته و فردام میرم سفر.
++ ببخشید اگه نگرانتون کردم.
درباره این سایت