دیشب با بابا آشتی کردم، یعنی در واقع آشتی کرد،چون منکه قهر نبودم:))

یه پاستای فوق العاده خوشمزه درست کردم که وقتی بعد از صلح گفت شام بریم بیرون؟ سوپرایزش کنم و بگم نههههه یه شام فوق العاده تو آشپزخونه منتظرتونه:)))

امروزم رفتیم خونه باباجون اینا. خداروشکر بلاخره عمه ام اومد و تونستم باهاش حرف بزنم

بهش گفتم چه غلطی کردم، البته قبلش قول گرفتم به بابام نگه،البته می دونستم نمیگه ولی خب میخواستم دلم قرص شه. 

خیلی عصبانی شد ،خیلی و کلی دعوام کرد، گفت من تو این سن بدون م بزرگترام چیزی رو نمی فروشم بعد. تو. باورش نمیشد بازم همچین کاری کردم، اشتباهمو تکرار کردم:((( 

دیگه کلی عذرخواهی کردم و گفتم رحم کنه کمکم کنه.

گفت به شرطی کمکم می کنه که قول بدم دیگه هیچوقت هیچ چیزی رو بدون اجازه بابام نفروشم، منم قول دادم ،صدبار قول دادم.

،دیگه گوشیشو آورد دیجی کالا رو باز کرد با هم گشتیم خداروشکر عین همون ساعت و داشت،برام سفارش داد.

+ قول دادم تا تابستون پولشو پس بدم. گفت اگه پس ندادی چیکار کنم؟:)) برم از شایان بگیرم؟! :)))گفتم آره، اگه ندادم بگیرید:)) 

++ عمه هم دستش سنگینه ها، گردنم درد گرفت :/

+++عمه نیسکه فرشته اس فرشته نجات من :))


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

یک استاد موفق ابزار وردپرس فروشگاه اینترنتی سهند کنکور صفحه شخصی مهدی نیازمند آبی فیروزه ایی دل نوشته های یک بچه هیئتی.... ساده، سبز ، آسمانی آموزش کامپیوتر بازار کار | آموزش کامپیوتر ، برنامه نویسی و امنیت