این چند ساعتم بگذره من بتونم یه نفس راحت بکشم://
دیشب یکی از دوستای خانوادگی دعوتمون کرده بود شام.حاضر شدم و داشتیم راه میوفتادیم که بابا گفت: ساعتتو ببینم؟
وای یعنی یخ کردمااصلا نمی دونستم چیکار کنم.
واقعا سابقه نداشت درباره لباس و کفش و ساعتم نظر بده که مثلا چرا این نه یا اون یکی بهتره ،مگر اینکه خودم بپرسم. قشنگ معلوم بود شک کرده با ساعته کاری کردم که اونقد پیگیر بود:(
ساعتمو که دید گفت
+ برو ساعت مامانتو دستت کن، به لباستم میاد.
- میشه الان بریم،دیر نشه؟ تو راه توضیح میدم.
+ دیگه نداریش نه؟!
می دونستم فهمیده، مطمئن بودن واسه همین پیگیره اینقد.
متنفرم از اینکه بهش دروغ بگم، ولی مجبور بودم، واقعا مجبور بودم.
گفتم
- الان ندارمش.به یکی قرض دادم.شنبه برمیگردونه.
+قرض دادی !!!!!
-آره یکی از همکلاسیام چند روزی مهمون واسشون اومده.خیلی براش مهم بود
+ پس بالاخره تو این مدرسه دوست پیدا کردی آره؟
- نه دوستم نیست، فقط حرفاشو شنیدم خواستم کمک کنم بهش.فردا برمیگردونه.
+اشکالی نداره که بپرسم چرا همون اولین باری که ازت پرسیدم راستشو نگفتی؟! ها؟!
- راستشو گفتم.شما پرسیدید چرا هیچوقت نمیبندی منم راستشو گفتمگفتم چون سینک میشه با گوشی.تازه تو مدرسه ام ساعت هوشمند رو ایراد میگیرن.
-------------------------------------------------------
دیشب از خودم ترسیدم.خیلی قشنگ دروغ گفتم ، راحت قانع شد:(
درباره این سایت